میمونها و کرم شبتاب
زمستان از راه رسیده بود همه جا برف و سَرما بود. بَعضی از حِیوانات در تابستان خانۀ مُناسب و غَذای کافی جَمعآوری کرده بودند و لازم نبود در زمستان نگرانِ غذا و خانه باشند.
در کوه گروهی از میمونها زندگی میکردند و به خاطر سرمای هوا میمردند. یک شب یکی از میمونها جلوی خانه نوری دید. دوستانش را صدا کرد و با هَیجان گفت من آتش پیدا کردم حالا میتوانیم گرم بشویم. میمونهای دیگر هیزم جمع کردند تا آتش را بیشتر کنند.
یک پرنده که از ابتدا شاهدِ ماجرا بود فریاد زد آن آتش نیست کرمِ شبتاب است. اما آنها توجهی نمیکردند. جغد به پرنده گفت فریادهای تو فایدهای ندارد خودت را به خطر نینداز، میمونهای نادان را رها کن. اما پرنده گوش نداد و رفت پایین تا به آنها بگوید اشتباه میکنند. همین که پرنده به میمونها نزدیک شد پرندۀ بیچاره را گرفتند و بین خودشان تقسیم کردند و خوردند. میمونها بعد از مدتها غذا خوردند.